کتابخانه عمومی شاهد شندآباد

وب سایت کتاب ودانش شندآباد shendilib.blog.ir

کتابخانه عمومی شاهد شندآباد

وب سایت کتاب ودانش شندآباد shendilib.blog.ir

کتابخانه عمومی شاهد شندآباد

این وب در بردارنده خدمات فرهنگی وارایه فعالیتهای کتابخانه عمومی شاهد را دراختیار علاقمندان قرارخواهد داد.با پیشنهادات خود ما را در شفاف تروبهتر شدن مطالب یاری فرمایید

پیام های کوتاه
کلمات کلیدی
قبل از انقلاب براى تبلیغ و کلاس دارى به شهرستان خوانسار رفتم، امّا از جلسات استقبالى نشد. یک روز در حمّام عمومى بودم که جوانى براى زدن کیسه به پشتش از من کمک خواست. یک لحظه به ذهنم رسید که امام رضا علیه السلام هم در حمام چنین کارى کرد. بدون تأمل کیسه و صابون را گرفته و کمک کردم.

 

من زودتر از او از حمّام بیرون آمده ولباس هایم را پوشیدم، او وقتى مرا با لباس روحانیّت دید جلو آمد و شروع به عذرخواهى کرد. گفتم: اشکالى‏ ندارد، من به وظیفه ‏ام عمل کرده ‏ام. پول حمام او را هم حساب کردم.

از حمّام که بیرون آمدیم گفت: حاج‏ آقا! مرا خجالت دادید، من هم باید براى شما کارى بکنم.

گفتم: من احتیاجى ندارم، ولى داستان آمدنم به خوانسار و استقبال نکردن از کلاس را برایش تعریف کرده و از هم جدا شدیم.

از آن روز به بعد دیدم جلسه شلوغ شد و جوانان بسیارى شرکت کردند، متوجّه شدم که این به برکت تقلید از امام رضا علیه السلام و تأثیرپذیرى و پیگیرى آن جوان بوده است.

توّسل به امام رضا علیه السلام‏

سال‏ هاى قبل از انقلاب که تازه براى جوانان کلاس شروع کرده و در کاشان جلسه داشتم، به قصد زیارت امام رضا علیه السلام به مشهد رفتم. در حرم به امام عرض کردم: چه خوب بود این چند روزى که اینجا هستم جلسه و کلاسى مى‏ داشتم.

در همین حال یکى از روحانیون آشنا پیش من آمد و گفت: آقاى قرائتى! دبیران تعلیمات دینى جلسه‏ اى دارند، شما نیز با ما بیا. با هم رفتیم، دیدم جلسه‏ اى است با عظمت که افرادى مثل آیة اللَّه خامنه‏ اى، شهیدان مطهرى و باهنر و بهشتى نیز تشریف داشتند. من اصرار کردم تا اجازه دهند پنج‏ دقیقه ‏اى صحبت کنم، اجازه دادند. من نیز مطالبى را همراه با مثال بیان کردم. خیلى پسندیدند. حتّى موقع سخنرانى من، آنقدر شهید مطهرى خندید که نزدیک بود از صندلى‏ اش بیافتد! مرحوم شهید بهشتى فرمود: من خیلى وقت بود فکر مى‏ کردم که آیا مى‏ شود دین را همراه با مَثل و خنده به مردم منتقل کرد که امروز دیدم.

در پایان جلسه، رهبر معظم انقلاب که در آن زمان امامت یکى از مساجد مهم مشهد را به عهده داشتند، مرا به منزل دعوت کردند و پس از پذیرائى، اطاقى به من دادند و بعد مرا به مسجد خودشان بردند که البتّه مسجد ایشان زنده، پر طراوت و خیلى هم جوان داشت، فرمودند: آقاى قرائتى! شما هر چند وقت که مشهد هستید در اینجا بمانید و براى مردم و جوانان کلاس داشته باشید.

اعتراف به گناه‏

وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم، جوانى را دیدم که زنجیر طلا به گردن کرده بود. متذکّر حرمت آن شدم، او در جواب گفت: مى‏ دانم و به زیارت خود مشغول شد.

من ابتدا ناراحت شدم، زیرا او سخنم را شنید و اقرار به گناه کرد و با بى ‏اعتنایى دوباره مشغول زیارت شد. بعد به فکر فرو رفتم که الآن اگر امام رضا علیه السلام نیز از بعضى خلافکارى‏ هاى من بپرسد، نمى‏ توانم انکار کنم و باید اقرار کنم! با خود گفتم:

پس من در مقابل امام رضا علیه السلام و آن جوان در مقابل من، اگر من بدتر نباشم بهتر نیستم!

بعد از چند لحظه همان جوان کنار من نشست و گفت: حاج ‏آقا! به چه دلیل طلا براى مرد حرام است؟ من دلیل آوردم و او قبول کرد. پیش خود فکر کردم که چون روح من در مقابل امام رضا علیه السلام تسلیم شد، خداوند هم روح این جوان را در مقابل من تسلیم کرد.

اخلاص در عبادت‏

کنار ضریح حضرت على بن موسى ‏الرضا علیه السلام مشغول دعا بودم. حالى پیدا کرده بودم که کسى آمد و سلام کرد و گفت: آقاى قرائتى! این پول را بده به یک فقیر.

گفتمآقاجان خودت بده. گفت: دلم مى‏ خواهد تو بدهى. گفتم: حال دعا را از ما نگیر، حالا فقیر از کجا پیدا کنم. خودت بده. او در حالى که اسکناس آبى رنگى را لوله کرده بود و به من مى‏ داد دوباره گفت:

تو بده. آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان ولم کن.

بیست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى. گفت:

حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مى‏ خواهد شما به فقیرى بدهى.

وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم:

خوب، اینجا مؤسسه خیریه‏ اى هست، ممکن است به او بدهم. گفت: اختیار با شما. وقتى پول را داد و رفت، من فکر کردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا کار مى ‏کنى، چرا بین بیست تومانى و هزار تومانى‏ فرق گذاشتى؟! خیلى ناراحت شدم که عبادت من خالص نیست و قاطى دارد.

تشییع جنازه‏

سوار ماشین بودم و از کنار جمعیّتى مى‏ گذشتم که جنازه اى را تشییع می‏کردند. گفتم: این مرحوم کیست؟ کمالى را برایش تعریف کردند که مرا به خضوع واداشت.

از ماشین پیاده شده و به تشییع ‏کنندگان پیوستم.

گفتند: ایشان خانه‏ اى در مشهد خریده بود و به فقرایى که از تهران به زیارت امام رضا علیه السلام مى‏ رفتند نامه مى‏ داد که به منزل او بروند تا کرایه ندهند و این گونه خودش را در زیارت على ‏بن موسی الرضا علیهما السلام با دیگران سهیم مى‏ کرد.

 

قرارداد با امام رضا علیه السلام‏

یک سال براى زیارت به مشهد مقدّس رفتم. در حرم با حضرت رضا علیه السلام قرار گذاشتم که من یک سال مجّانى براى جوان ها واقشار مختلف کلاس برگزار مى‏ کنم و در عوض امام رضا علیه السلام نیز از خدا بخواهد من در کارم اخلاص داشته باشم.

مشغول تدریس شدم، سال داشت سپرى می‏شد که روزى همراه با جمعیّت حاضر در جلسه از مسجد بیرون مى ‏آمدم، طلبه‏ اى که جلو من راه مى ‏رفت نگاهى به عقب کرد، با آنکه مرا دید ولى به راه خود ادامه داد! من پیش خود گفتم: یا به پشت سر نگاه نکن یا اگر مرا دیدى تعارف کن که بفرمایید جلو!

ناگهان به یاد قرار با امام رضا علیه السلام افتادم، فهمیدم اخلاص ندارم، خیلى ناراحت شدم. با خود گفتم که قرآن در مورد اولیاى خدا مى‏ فرماید: «لا نرید منکم جزاءً و لا شکوراً»آنان نه مزد می‏خواهند و نه انتظار تشکر دارند. من کار مجّانى انجام دادم، ولى توقّع داشتم مردم از من احترام کنند!

خدمت آیة اللَّه میرزا جواد آقا تهرانى رسیدم و ماجراى خود را تعریف کرده و از ایشان چاره‏ جوئى خواستم. یک وقت دیدم این پیرمرد بزرگوار شروع کرد به گریه کردن، نگران شدم که باعث اذیّت ایشان نیز شدم، لذا عذرخواهى کرده و علّت را پرسیدم.

ایشان فرمود: برو حرم، خدمت امام رضا علیه السلام و از حضرت تشکّر کن که الآن فهمیدى مشرک هستى واخلاص ندارى، من از خود مى ‏ترسم که در آخر عمر با ریش سفید در سنّ نود سالگى مشرک باشم و خود متوجّه نباشم.

 

آزمایش خودخواهى‏

شب از نیمه گذشته بود که وارد حرم امام رضا علیه السلام شدم، یکى از خادمان حرم به من گفت: امشب کشیک من است مى‏ خواهى بعد از اینکه درب‏ هاى حرم را بستند تو داخل حرم بمانى؟ گفتم: آرزو دارم. حرم خلوت شد کنار ضریح مطهر نشستم و شروع به دعا خواندن کردم، همین که مشغول راز و نیاز شدم به خود گفتم: آیا دوست دارى درهاى حرم باز شود و دیگران هم وارد شوند؟ گفتم: نه!

در فکر فرو رفتم و گفتم: این هم نوعى خودخواهى است!


نگاه امام زمان‏

در حرم امام رضا علیه السلام بودم که شخصى گفت:

آقاى قرائتى چند سال است طلبه هستى؟ گفتم:

حدود بیست سال.

قدرى به من نگاه کرد و گفت: امیرالمومنین علیه السلام هر وقت مالک اشتر را مى‏ دید لذّت می‏برد، تو که لباس سربازى امام زمان علیه السلام را پوشیده ‏اى، آیا وقتى امام به تو نگاه می‏کند لذّت می‏برد؟ گفتم: معلوم نیست!

گفت: روى این حرف فکر کن. بسیار دَمَق شدم.

 

خاطره آخر

خاطره‏ اى دارم که با چند مقدّمه بیان مى‏ کنم:

زمانى وضعیّت مردم سامرا خیلى بد و گرفتار ضعف و فقر بودند به صورتى که ضرب المثل شده بود که فلانى مثل فقراى سامرا است. آنها حمام نداشته و در رودخانه استحمام مى‏ کردند.

*  آیت اللّه بروجردى قدس سره تصمیم گرفتند در آن شهر حمامى بزرگ و در کنار آن حسینیه ‏اى را براى شیعیان بسازند تا زیارت امام هادى علیه السلام نیز از مظلومیّت بیرون بیاید.

*  به پیروى از آن سیاست براى رونق زیارت امام هادى علیه السلام، آیة اللَّه العظمى خوانسارى- که در تهران بودند به عدّه ‏اى از طلبه ‏ها پیغام داده و سفارش کردند که ماه رمضان آن سال روزها بخوابند و شب‏ها در حرم امام هادى علیه السلام احیا بگیرند.

*  آیة اللَّه العظمى شیرازى هم در راستاى این سیاست، عدّه ‏اى از نیروهاى حوزه را به سامرا فرستادند. به هر حال توفیقى بود که یک ماه رمضان من در آن مراسم بودم.

در آن زمان فقر شدیدى به یکى از طلاب فشار آورده وبه امام هادى علیه السلام پناه آورده بود و کنار صحن آن حضرت ایستاده و عرض مى‏ کرد: من مهمان شما هستم و محتاج و ...

مى‏ گفتکمى ایستادم یک وقت آیة اللَّه العظمى شیرازى از حرم بیرون آمد و برخلاف رویه همیشگى که عبا به سر کشیده به طرف درب صحن مى‏ رفتند، به طرف من آمده و مقدارى پول به من داده و فرمودند: این کار به سفارش امام هادى علیه السلام است. شما دفعه اوّلتان است که گرفتار شده ‏اید و به این درب پناه آورده ‏اید، ولى من بارها اینجا به پناه آمده و نتیجه گرفته ‏ام.

این داستان در ذهنم بود تا اینکه ازدواج کرده و با همسرم به مشهد مقدس رفتیم، چند روزى گذشت، پولم تمام شد، حتّى پول خرید دو عدد نان را نداشتمخواستم سجّاده نمازم را بفروشم، خانم مانع شد. خواستم تسبیحم را بفروشم، قیمتى نداشت. به حرم امام رضا علیه السلام رفتم تا با زیارتنامه خواندن پولى بگیرم، امّا کسى به من مراجعه نکرد.

مأیوس شدم، یک وقت به یاد داستان سامرا افتادم، آمدم کنار صحن امام رضا علیه السلام عرض کردم:

یا امام رضا! من مهمان شما هستم و محتاج، به شما پناه آورده‏ ام، شما اهل کرامت و بخشش هستید؛ «عادتکم الاحسان و سجیّتکم الکرم‏» و توسلى پیدا کردم.

بعد از چند دقیقه یکى از سادات که از دوستان بود از راه رسید و گفت: آقاى قرائتى! شما کجا هستید، من نیم ساعت است که دنبال شما مى‏ گردم؟ گفتم: براى چى؟ گفت: روز آخر سفرم است و مقدارى پول زیاد آورده ‏ام، گفتم بیایم به شما قرض بدهم که ممکن است احتیاج پیدا کنید. گفتم: فلانى! همه اینها حرف است، امام رضا علیه السلام شما را براى من فرستاده است.

منبع: برگرفته از خاطرات حجت الاسلام قرائتی - جلد1

 

۱۵ اسفند ۱۳۹۲ ۱۱:۰۲
کتابخانه عمومی شاهد شندآباد (آذربایجانشرقی)