میدانی، هر وقت قلبم می گیرد از اسارت، سنگی در آغوش دستان می گیرم...سنگ با صبر و حوصله ی تمام درد دلم را میشنود... و سپس پیغام خشم مرا بسوی ملعونترین مردمان پرتاب می کند...
اگر بدانی آن زمان که برای بوسیدن گونه ی برادرم لبم خونی می شود، نجوای با سنگ چه لذتی دارد...اگر بدانی آنگاه که دیوار خانه ی خرابمان راموجوداتی به نام تانک و گلوله بر سرمان می ریزند، پرتاب سنگ چه غوغایی می کند... اگر بدانی وقتی خواهر شش ماهه ام بر سینه ی مادرم چون ماهی دور از آب افتاده ای پرپر می زند، سنگسار کردن قاتلان چه قصاص نیکویی است... اگر بدانی آن زمان که کاسه ی چشمانم چون کاسه صبرم از غربت لبریز می شود و قطره ای خشم بیرون می ریزد، سنگستان چه جای خوش آب و هوایی است... اگر بدانی...
آری...سنگ... چه مهربانی ای سنگ و چه دوست داشتنی...ای همدم تنهایی من، وصیت می کنم اگر گلوله ای جای تو را در قلبم اشغال کرد، تورا بر مزارم بگذارند تا از تو جدا نمانم...آخر من نمک صفای تو را خورده ام و نمکدان شکستن به دور از مروت است...
آهای ترسوهای دنیا... منم... همان که می گویید تروریست است... من عادت کرده ام که با سنگ شجاعت شما را ترور کنم... آری... من تا خون در بدن دارم سنگ را بر زمین نمی گذارم... و فریاد می زنم:
«سنگ...سنگ...تاپیروزی...»